خاطرات
امان از خاطرات ، امشب عجیب یاد خاطرات دوران دانشجویی افتادم ، قدم زدن تو پارک لاله و گوش دادن به موزیک .. همیشه وقتی حالم خیلی خراب بودو به یک دوری احتیاج داشتم خودمو تو پارک لاله پیدا میکردم ، چندساعتی بی هوا و بدون توجه به دور و برمو ادمای اطراف قدم میزدم و رو نیمکتهای چوبی اونجا مینشستم وچند سطری از حالم مینوشتم وبعد میرفتم سمت خونه
و باز تکرار مکررات
اون موقعها فکر میکردم چقدر مشکلات سر راهم قرار داره و من چقدر میتونم از پس اونا بر بیام ، و حالا به اون مشکلات میخندم و میگم کاش فقط یک روز دوباره طعم شیرین دوران دانشجویی رو میچشیدم ...
همیشه همینطوریه
اون روزا با دوستام قرار گذاشته بودیم تو گالری پارک لاله آثارمون رو بذاریم اما حالا هر کدوم یه سمت این کشور یک زندگی دور از هم داریم انگار تاهل ماهارو عجیب از هم دور کرد ، شاید یکی از دلایلش ترس بود ، شایدم سطح مالی ، ولی هر چی که بود هر چی که هست خیلی قدرتمند تر از دوستی بود ...
راستش دلم تنگ شده خیلی تنگ برای تک تک اون روزابا تمام مشکلاتش با تمام تلخیهاش ، حتی برای تنهایی قدم زدم تو پارک بی هراس از نگاههای ناپاک ، بی هراس از حرفها ، بی هراس از آدمها و بی هراس از جامعه
دلم تنگ شده برای طراحیهای هرچندگاهم در پارک لاله و رفتن به دنیای رنگها و دور شدن از تمام فکرها
دلم برای خودم بیشتر از تمام اینها تنگ شده
یه خود واقعی بی هراس از خود بودن ...
چقدر زندگی سخت شده چقدر باید جنگید و وا نداد چقدر باید نقاب زد و خود را در لباسها وظواهر گم کرد ، یه دوستی دارم همیشه بهم میگه خودت باش ول کن مردمو ، اره منم حرفشو قبول دارم اما یه جاهایی اگه خودت باشی متهم میشی وانقدر این برات سنگین میشه که ترجیح میدی نقاب به چهره بزنی تا با تمام خستگی از روزگار و ادماش نخوای برای چیز دیگهای مبارزه کنی
با تمام اینها من بارها و هر روز شاکر خدایی هستم که با هر بار بیراهه رفتنم کنارم بود و رهایم نکرد ...
گاهی خودش اشکامو پاک و نشونم داد عدالتی هم هست ...
آیا استفاده از مسواک برقی برای کودکان پیشنهاد می شود؟